نویسنده: ناصر فکوهی




 

هنجارمندی و ناهنجاری تا حد زیادی با مفاهیم ارزش و ضد ارزش منطبق اند، اما می‌توان گفت سهم داوری‌های اجتماعی در آن‌ها بیش تر از سهم داوری‌های اخلاقی است که در تشخیص ارزش و ضد ارزش با آن‌ها سروکار داریم.
هنجارها، رفتارها و باورهایی اجتماعی اند که در یک جامعه‌ی خاص و در زمان و مکانی خاص مورد پذیرش اند و از این رو کنشگران اجتماعی آن‌ها را رعایت می‌کنند تا جامعه بدون تنش به حیات ادامه دهد و بازتولید شود. هنجارها را می‌توان عمدتاً در «قوانین» یا «ضوابط» و «قواعد» اجتماعی مشاهده کرد، مانند قوانین راهنمایی و رانندگی، ضوابط و مقررات رفتارهای اداری یا دانشگاهی و غیره. تفاوت هنجار با ارزش در آن است که هنجار گاه از ملاحظات اخلاقی خالی است، بدین معنا که بر مصلحتی کارکردی با هدف سازمان یافتگی بهتر اجتماع استوار است و ارزش اخلاقی خاصی نیست. برای مثال رانندگی صحیح و رعایت سرعت مجاز هنجاری است که امر اخلاقی در آن وجود ندارد، اما برای ایجاد نظم ضروری است. این که اشخاص به نحو خاصی لباس بپوشند، در محیط‌های خاص با لحن، ادبیات و واژگان مشخص سخن بگویند یا برای یک فرد یا نهاد نامه‌ای بنویسند، مسائلی عمدتاً هنجاری اند و نه ارزشی، هرچند در بسیاری موارد این دو با یکدیگر تداخل دارند.
ضد هنجار یا ناهنجاری نیز به رفتار یا باوری اطلاق می‌شود که مورد پذیرش اجتماع نیست، معمولاً بلافاصله و یا در کوتاه مدت، به بروز تنش و واکنش‌های اجتماعی منجر می‌شود و در نهایت به تنبیه قانونی یا عرفی فرد یا گروه مسئول آن ختم می‌شود. معمولاً از ناهنجاری‌ها با عناوین «جرم»، «خلاف» یا «رفتار ناهنجار» یاد می‌شود که بر حسب مورد مجازات در پی دارد. برای تشخیص بهنجار یا ناهنجار بودن یک رفتار یا گفتار، واکنش بلافصل محیط نسبت به آن ملاک است. اگر رفتاری هیچ واکنشی در محیط ایجاد نکند یا به واکنشی اندک بینجامد، ولو ضد ارزش و رفتاری غیراخلاقی به نظر بیاید، بی شک ناهنجار نیست و برعکس.
انطباق ارزش‌ها و هنجارها در یک جامعه گویای میزان انسجام آن جامعه است. و در جامعه‌ای که شاهد عدم انطباق گسترده‌ی این موارد با یکدیگر باشیم، بی شک آن جامعه دچار مشکل هویتی است.

عرف

منظور از عرف، مجموعه‌ای از روابط اجتماعی شامل رفتارها و بایدهاست که در درازمدت در جامعه‌ای پذیرفته شده اند و بنابراین از کنشگران جامعه انتظار می‌رود آن‌ها را رعایت کنند. همه‌ی جوامع دارای یک عرف اجتماعی هستند که می‌توان آن را مجموعه‌ای حاصل از پیوند هنجارها، ارزش‌ها و آداب و رسوم در درازمدت دانست. عرف اجتماعی عموماً شکل قانونی به خود نمی‌گیرد، اما هر فردی که حداقلی از مسیر اجتماعی شدن را طی کرده باشد با آن آشناست. عدم رعایت عرف واکنش نسبتاً سریع محیط را در پی دارد. مفاهیمی چون «بی ادبی»، «بی اخلاقی»، «بی فرهنگی» و غیره گویای داوری‌هایی هستند که واکنش جامعه در مقابل زیرپا گذاشتن عرف اجتماعی اند.

قانون

قانون را می‌توان نوعی قرارداد اجتماعی با موضوع یک رفتار، باور یا رابطه‌ی اجتماعی تعریف کرد که به صورت هنجار درآمده و از پشتیبانی یک نهاد سیاسی، به واسطه‌ی سازوکارهای تشویقی و تنبیهی، برخوردار است. عدم رعایت قانون می‌تواند به واکنش‌های عمومی سایر کنشگران منجر شود، اما اغلب در صورتی که یا کنشگر دیگر به دلیل بی قانونی مورد تعارض قرار گرفته باشد و یا قوانین در یک جامعه‌ی پیشرفته چنان درونی شده باشند که کنشگران بی قانونی را یک روش غیرمدنی، غیرعرفی و نابهنجار تلقی کنند، هرچند اگر فرد مستقیماً از نتایج آن آسیب نبیند.

آداب و رسوم

منظور از آداب و رسوم جامعه‌ای از رفتارها و باورهای اجتماعی است که طی دراز مدت در جامعه‌ای خاص شکل گرفته و جا افتاده اند، بی آنکه تمام آن‌ها لزوماً مورد توافق همه‌ی کنشگران باشند. تفاوت در آداب و رسوم به شکل و محتوای تحقق اجتماعی آن‌ها مربوط می‌شود که بسیار متنوع و گوناگون است. برای مثال اکثر جوامع دارای آدابی هستند موسوم به «آداب گذار» که به مقاطع کلیدی زندگی (تولد، بلوغ، ازدواج، مرگ) مربوط می‌شوند، اما در هر جامعه و حتی در یک جامعه، افراد مختلف این آداب را یکسان به جا نمی‌آورند. میزان پایبندی افراد به اجرای آداب و رسوم، عموماً به موقعیت اجتماعی آن‌ها بستگی دارد. مثلاً در کشور ما ممکن است جشن‌های ملی باستانی (نظیر نوروز)، جشن‌های دینی (نظیر نیمه‌ی شعبان) و جشن‌های ملی سیاسی (نظیر روز جمهوری اسلامی) به دلایل متفاوت اجتماعی که به کنشگران یا گروه‌های اجتماعی مربوط هستند، به یک شکل برگزار نشوند و برخی یک جشن را پررنگ تر و پرشورتر و جشن دیگر را کوچک تر برگزار کنند. همچنین نحوه‌ی برگزاری جشن یا مراسم هم ممکن است بسیار متفاوت باشد، مراسم خاک سپاری یا عروسی ممکن است بسیار ساده یا بسیار باشکوه برگزار شود.
در کنار توجه به ارزش‌ها، عرف، قانون، هنجارها و غیره در سیاست گذاری‌های فرهنگی جامعه، می‌توان و باید از آداب و رسوم هر جامعه به نحو مطلوب استفاده کرد، هم برای حفظ، تداوم و بقای فرهنگی جامعه و هم برای تقویت هویت‌های مختلف.

روابط بین فرهنگی

فرهنگ‌ها ترکیبی اند از مجموعه‌ی پدیده‌ها، روابط، اشیاء، فرایندها، مهاجرت‌ها، اندیشه‌ها و غیره. این مجموعه‌ها در اشکال مختلف و قالب‌هایی موقت یا پایدار قرار می‌گیرند که ممکن است عمری کوتاه یا بلند داشته باشند. نمی‌توان از عمر «ابدی» فرهنگ‌ها سخن گفت و باید پذیرفت که فرهنگ‌ها نیز ممکن است همچون زبان‌ها (که خود بخشی از فرهنگ اند) در زمانی زاده شوند، رشد کنند، اوج بگیرند و سرانجام از میان بروند. البته کم تر پیش می‌آید که یک فرهنگ با همه‌ی عناصر مادی و معنایی اش اعم از زبان، اشیاء، حافظه و ... کاملاً و مطلقاً از بین برود. مرگ یک فرهنگ، همچون تداوم آن، مفهومی نسبی است که باید در رابطه با محیط پیرامون آن و در رابطه با دیگر فرهنگ‌ها بررسی و درک شود. باید توجه داشت که فرهنگ همچون موجود زنده نیازمند ایجاد رابطه با محیط است. این رابطه مبادله‌ی فرهنگی نام دارد. رابطه با محیط یک مبادله‌ی فرهنگی بیرونی است، یعنی رابطه‌ی عنصر با عناصری از یک فرهنگ یا کل آن با عنصر یا عناصر یک فرهنگ دیگر. در مقابل این رابطه‌ی بیرونی، تقریباً همیشه رابطه‌ای درونی نیز وجود دارد و شامل مجموع روابط و مبادلات میان یک یا عناصری از یک فرهنگ با یک یا عناصری دیگر از همان فرهنگ یا با کلیت آن فرهنگ می‌شود. در قالب مثالی بیولوژیک می‌توانیم فرهنگ را با بدن انسان مقایسه کنیم: تغذیه و تنفس روابطی با بیرون از کالبد ما هستند که به آن نیاز داریم. در عین حال درون بدن، میان اجزاء و مجموعه‌های مختلفی چون سیستم گردش خون، سیستم مغز و اعصاب، نظام گوارش، سلول‌ها و بافت‌ها، ماهیچه‌ها و استخوان‌ها روابط بی شماری وجود دارد که آن‌ها نیز ضروری اند. تداوم حیات ما بستگی به تداوم این روابط درونی و بیرونی و در عین حال به حفظ «مناسب» آن‌ها دارد. بدین معنا که بدون تغذیه یا تنفس سالم حیاتمان به خطر می‌افتد. و اگر به هر علتی، روابط درونی عناصر بدن ما چنان که باید برقرار نشوند باز هم موجودیت بیولوژیکمان به خطر می‌افتد.
این در مورد فرهنگ‌ها صادق است. برای فرهنگ‌ها ضروری است با محیط بیرونی خود، اعم از محیط طبیعی یا فرهنگی (انسان ساخت)، رابطه‌ای «مناسب» داشته باشند و از آن تغذیه شوند تا بتوانند رشد کنند. عدم رابطه با محیط، فرهنگ را همچون برکه‌ی آبی که راکد مانده یا بدنی که تغذیه نمی‌کند، تحلیل و از میان می‌برد. این تضعیف، همچون بدن انسان، یک باره اتفاق نمی‌افتد و آثار آسیب شناختی آن به تدریج قابل مشاهده است که باید نسبت به شناخت و جبران آن‌ها واکنش نشان داد. در این میان رابطه‌ی نامناسب نیز، همچون غذای فاسد و هوای مسموم، یک فرهنگ را از میان می‌برد یا به شدت بیمار می‌کند. درباره‌ی این که چه چیزی «سالم» و چه چیزی «ناسالم» است می‌توان بسیار بحث کرد، اما در این جا به این نکته بسنده می‌کنیم که در این زمینه علاوه بر رویکردی اخلاقی که مسلماً لازم است، می‌توان رویکردی «عملی» و «تجربی» در پیش گرفت، بدین معنی که عوارض رابطه‌ی «ناسالم» از طریق ایجاد واکنش‌های آسیب شناختی آشکار می‌شود و بنابراین می‌توان به آن پی برد و اصلاحش کرد. وقتی فردی غذای ناسالم یا بیش از اندازه می‌خورد به دل درد و عوارض بعدی دچار می‌شود، امری که در حوزه‌ی فرهنگ به ناسازگاری فرهنگی می‌انجامد.
با این وصف کنترل روابط بیرونی فرهنگی، نمی‌تواند بهانه‌ای برای از میان بردن و یا هدایت آن‌ها از طریق سانسور و تحمیق به وسیله‌ی قدرت‌های سیاسی باشد. این البته پدیده‌ای به شدت رایج است، اما نظام‌های اجتماعی، به خواست قدرت‌های سیاسی، روابط بیرونی فرهنگی خود را ایجاد نمی‌کنند و نظام‌های سیاسی نیز اغلب درباره‌ی توانایی خود در مهار و هدایت روابط فرهنگی دچار توهم اند. این پدیده به خصوص در نظام‌های سیاسی توسعه نیافته‌ای شایع است که تمایل دارند روابط فرهنگی را با ابزارهای مکانیکی محدود کنند، در حالی که در نظام‌های توسعه یافته روابط فرهنگی از طریق روش‌های نامحسوس و با درونی کردن آن‌ها کنترل می‌شوند، روشی که کارایی بسیار بیش تری دارد. روابط درونی یا مبادلات درون فرهنگی نیز به اندازه‌ی مبادلات بیرونی و شاید بیش از آن‌ها اهمیت دارند. میان بخش‌ها و عناصر یک کلیت فرهنگی باید هماهنگی وجود داشته باشد، وگرنه آن فرهنگ در مبادلات درونی ناتوان می‌شود و در نهایت از پای درمی آید.
بنابراین نظام‌های اجتماعی در توانمندسازی کنشگران اجتماعی (فرد یا گروه) در انجام مبادلات فرهنگی درونی نقشی اساسی دارند. اما دو نکته را نباید فراموش کرد: نخست آن که اجتماعی کردن همواره فرایندی بسیار ظریف و حساس است و همواره این خطر وجود دارد که فرایندهای اجتماعی کردن نسبت به توانایی خود به تغییر نظام اجتماعی به دست کنشگران، دچار خودبزرگ بینی و توهم شوند. هرچند اجتماعی کردن بسیار مؤثر است، اما تنها عامل شکل گیری قالب‌ها و فرایندهای مبادلات فرهنگی نیست. افزون بر این، نظام‌های رسمی، به خصوص در جهان امروز، تنها یکی از عواملی است که وارد فرایند اجتماعی کردن می‌شود و در کنار آن‌ها صدها نظام دیگر (خانواده، دوستان، شبکه، مدرسه و ...) وجود دارند که در این فرایند دخالت می‌کنند.
نکته‌ی دوم آن است که ساختارهای شناختی هر فردی با فرد دیگر متفاوت است و گروه بندی این ساختارها در قالب‌های جمعی مثلاً گروه دوستان، گروه همکاران و ... که خود بر نقاط اشتراک این گروه‌ها استوارند انجام می‌گیرند، نقاط مشترکی شناختی که بسیار شکننده و متغیر هستند و بنابراین نمی‌توان چندان انتظار داشت که کنشگران فردی و گروهی لزوماً به یک شکل و یکسان در فرایند اجتماعی کردن، مشارکت کنند و از آن تأثیر بپذیرند یا بر آن تأثیر بگذارند.
مجموعه‌ی روابط بیرونی و درونی فرهنگ در دایره‌های متفاوت و متداخل عمل می‌کنند که امکان بقای فرهنگ‌ها را در کنار هم فراهم کرده و در عین حال به آن‌ها امکان رشد و شکوفایی و خلاقیت بیش تری در خود می‌دهند و یا برعکس آن‌ها را شکننده تر، تأثیرپذیرتر از بیرون یا شکننده تر از درون می‌کنند.
آن چه به آن می‌پردازیم عمدتاً روابط فرهنگی بیرونی است، اما نباید از نظر دور داشت که در تمام مفاهیم حوزه‌ی فرهنگ مفهوم مبادله و روابط فرهنگی درونی مستتر است و باید به سازوکار این مبادلات و روابط در تحلیل موقعیت‌ها توجه کرد.

تماس و نفوذ فرهنگی

اگر دو فرهنگ قابل تعریف، مثلاً دو فرهنگ ملی، با یکدیگر وارد نوعی «مجاورت» فیزیکی یا مجازی شوند، یعنی امکان عملی تبادل عنار فرهنگی میان آن‌ها فراهم شود، تماس فرهنگی شکل می‌گیرد.
تماس فرهنگی ممکن است فیزیکی یا واقعی باشد، مثل تماس فرهنگ دو کشور هم مرز یا دو گروه حرفه‌ای (مثلاً پزشکان و پرستاران). در چنین حالتی ما با یک «واقعیت فیزیکی» به مثابه یک «پهنه‌ی تماس» سروکار داریم.
در مثال‌های فوق، منطقه‌ی جغرافیایی- فرهنگی مرزی یا محیط بیمارستان، «پهنه‌ی فرهنگی» یا «فضای فرهنگی» به شمار می‌آیند، زیرا در آن‌ها امکان بالقوه یا بالفعل مبادله‌ی فرهنگی وجود دارد. معنای کلاسیک «تماس فرهنگی» همواره به معنای وجود یک محیط یا پهنه‌ی تماس فیزیکی هم هست.
«تماس فرهنگی غیرفیزیکی»، «مجازی» یا «غیرمستقیم» آن است که دو فرهنگ از طریق یک واسطه‌ی غیرسرزمینی (ولو زمینی) و یا از طریق پهنه‌ای اصولاً غیرفیزیکی (مثلاً شبکه‌های اطلاعاتی) با یکدیگر در تماس باشند. برای مثال، مهاجران و مسافران یا کالاها میان دو یا چند فرهنگ تماس ایجاد می‌کننند. این تماس را نمی‌توان فیزیکی دانست، زیرا عوامل شکل گیری آن به شدت ذهنی اند، مانند رابطه‌ی یک مهاجر با بومیان و ذهنیت آن‌ها نسبت به او. همین رابطه و تأثیرگذاری می‌تواند از طریق ورود یک کالای غیربومی نیز انجام بگیرد.
در دنیای جدید، به خصوص پس از انقلاب اطلاعات و گسترش شبکه‌های اینترنتی و امکانات آن‌ها (موتورهای جست و جو، شبکه‌های اجتماعی نظیر فیس بوک و یا شبکه‌های اطلاع رسانی سریع نظیر تویتر (1) ) و همچنین گسترش شبکه‌های ماهواره‌ای رادیویی و تلویزیونی و به طور کلی رسانه ای، میزان تماس‌های بین فرهنگی، حتی نسبت به ده سال پیش، صدها و بلکه هزاران برابر شده و به این ترتیب تماس غیرفیزیکی فرهنگی گستره و تأثیرپذیری بسیار بیش تری، نسبت به تماس فرهنگی فیزیکی، دارد.
هر اندازه از تماس‌های فیزیکی به سوی تماس‌های غیرفیزیکی پیش می‌رویم، کنترل تماس‌ها مشکل تر و تقریباً غیرممکن می‌شود.

نفوذ فرهنگی

نفوذ فرهنگی عبارت است از تأثیرگذاری محسوس و پایدار یک فرهنگ بر فرهنگی دیگر. این تأثیرگذاری لزوماً نه مثبت است و نه منفی، یعنی ممکن است واجد هر دو حالت باشد. این دو حالت ممکن است هم زمان روی دهند و یا با فاصله‌ای زمانی- مکانی. یعنی گروهی از عناصر یک فرهنگ بر فرهنگ دیگر تأثیر می‌گذارند، اما این تأثیرگذاری در زمان‌ها یا مکان‌های متفاوت می‌تواند مثبت یا منفی باشد. معیار «مثبت» یا «منفی» بودن نیز از نگاه انسان شناسی، افزایش یا کاهش میزان خلاقیت، رشد و توسعه‌ی یک فرهنگ است.
پس از آغاز تماس بین دو فرهنگ، چه فیزیکی و چه غیرفیزیکی، فرایند نفوذ فرهنگی میان آن‌ها نیز آغاز می‌شود. این فرایند می‌تواند «مبادله‌ای متعادل» میان دو فرهنگ باشد، یعنی یک فرهنگ تقریباً به همان اندازه از فرهنگ دیگر وام بگیرد یا تأثیر بپذیرد، که به آن وام می‌دهد یا تأثیر می‌گذارد. اما مبادله می‌تواند نابرابر هم باشد، در این صورت یکی از دو فرهنگ در یک مقطع زمانی- مکانی خاص و یا به طور پیوسته، بر دیگری نفوذ بیشتری خواهد داشت. در این حالت وضعیت به تدریج از مبادله‌ی موزون و برابر، که به سود هر دو فرهنگ است و فرهنگ شناسان اغلب آن را تشویق و توصیه می‌کنند، به فرهنگ پذیری که فرایندی منفی است، زیرا یک فرهنگ را به سود فرهنگ دیگر تضعیف می‌کند، سوق می‌یابد.
نفوذ فرهنگی پدیده‌ای کاملاً رایج است. اما هر فرهنگی برای حفظ و بازتولید خود به مدیریت فرهنگی نیاز دارد تا این نفوذ را کنترل و هدایت کند و تأثیرات منفی آن را به حداقل و تأثیرات مثبتش را به حداکثر برساند. اما باید توجه داشت که در این فرایند، که کاملاً به «موازنه‌ی اقتصادی» شباهت دارد، اولاً این تصور که می‌توان یک سویه عمل کرد، یعنی صرفاً بر یک فرهنگ تأثیر گذاشت و از آن تأثیر نپذیرفت، کاملاً باطل است. ثانیاً برخلاف موازنه‌ی اقتصادی که میزان کالاهای رد و بدل شده را در مدت مشخص و بر اساس ارزش آن‌ها مدتی بررسی می‌کند، مبادلات و تماس فرهنگی را نمی‌توان به این سادگی به عدد و رقم تبدیل کرد. برای مثال ممکن است تعداد فیلم‌ها یا کتاب‌هایی که بین دو فرهنگ مبادله می‌شوند، برابر باشد، اما این به هیچ وجه بدان معنا نیست که تأثیر این محصولات فرهنگی نیز یکسان بوده است.
نفوذ فرهنگی در جهان کنونی عمدتاً به سود کشورهای ثروتمند و مرکزی است، زیرا آن‌ها بیش ترین و به نوعی بهترین و متنوع ترین کالاهای فرهنگی را در اختیار دارند و این امر در یک دور باطل سبب افزایش نفوذ فرهنگی و یک سویه شدن آن می‌شود. راه‌های مبارزه با این نفوذ نیز نمی‌توانند مکانیکی باشند، بلکه مهم ترین راه، رشد و ارتقای کمیت و کیفیت کالاهای فرهنگی یک فرهنگ است. در عرصه‌ی اقتصاد صرفاً نمی‌توان با استفاده از استدلال‌های ملی گرایانه از مردم یک کشور خواست با قیمتی بالاتر محصولی با کیفیتی پایین تر را بخرند چون تولید داخل است، بلکه باید لزوماً حداقلی از برابری در قیمت و کیفیت حاصل شود تا سپس بتوان بر حس ملی گرایی به عنوان یک عامل تعیین کننده تأثیر گذاشت.

فرهنگ پذیری

مفهوم فرهنگ پذیری به فرایندی از نفوذ فرهنگی اطلاق می‌شود که در آن یک فرهنگ به طور کلی یا گروهی از پدیده‌های آن بر کل فرهنگ دیگر یا گروهی از پدیده‌های آن، تأثیری مخرب می‌گذارد و حتی خود جانشین آن می‌شود، مانند زمانی که زبان بومی کشوری زیر نفوذ استعمار از دست می‌رود و زبان استعمارگران جای آن را می‌گیرد. یا وقتی که شیوه‌ی تغذیه، مسکن، پوشش، سبک زندگی و سلیقه‌های هنری در یک فرهنگ به سود فرهنگی دیگر از میان می‌رود.
مهم ترین و رایج ترین شکل فرهنگ پذیری در فرایند استعماری دیده شده که طی حدود چهار قرن، از ابتدای قرن هفدهم تا پایان قرن بیستم، کل جهان را به تبعیت از شیوه و سبک زندگی اروپایی واداشت و فرهنگ‌های بومی را به شدت ضعیف کرد. باید به این نکته‌ی اساسی نیز توجه داشت که فرهنگ پذیری تقریباً هرگز نتوانسته به هدف خود یعنی یکسان سازی یک فرهنگ بومی با فرهنگ غالبی که در این راه تلاش می‌کرده، دست بیابد. هرچند اغلب موارد فرهنگ بومی تخریب می‌شود، بخش‌هایی از آن (معمولاً بدترین‌ها) باقی می‌مانند. از سوی دیگر فرهنگ جدید نیز کاملاً جایگزین نمی‌شود، مگر بدترین بخش‌هایش. ترکیب این دو، یعنی بدترین سنت‌ها و بدترین پدیده‌های مدرن، بزرگ ترین مصیبت برای کشورهای در حال توسعه‌ی امروز است، مانند وضعیتی که در آن سلسله مراتب و حاکمیت‌های کاستی یا قبیله‌ای و تقلب‌های انتخاباتی و اعمال نفوذهای مالی به یکدیگر پیوند می‌خورند. امروز اکثر کشورهای جهان سوم از این پدیده رنج می‌برند و به همین دلیل مدیریت آن‌ها به معضل بزرگی تبدیل شده است.
ابزار بررسی این معضل را می‌توان از اشکال «آسیب شناسی فرهنگی» قلمداد کرد که هدفش تشخیص و درک دلایل ایجاد موقعیت‌های بیمارگونه و تنش زا با پیامدهای صنفی در حوزه‌ی فرهنگ است.

واپس ماندگی فرهنگی

از جمله آسیب‌های فرهنگی در حوزه‌ی روابط بین فرهنگی پدیده‌ی «واپس ماندگی فرهنگی» است. این مفهوم را عموماً به موقعیتی اطلاق می‌کنند که طی انتقال یا نفوذ یک فرهنگ به فرهنگ دیگر، دو وجه مادی و معنایی آن با میزان و شدتی یکسان انتقال نیابند و بین آن‌ها نوعی «فاصله» یا «شکاف» آسیب زا ایجاد شود. اشکال مادی فرهنگ‌های غربی در مقایسه با وجوه معنایی آنها بسیار ساده تر و سریع تر وارد کشورهای جهان سوم، از جمله ایران، می‌شوند. این اختلاف همواره مسائل و مشکلاتی به دنبال دارد.
وضعیت حمل و نقل عمومی در کشور ما و بسیاری از کشورهای جهان سوم نمونه‌ای بارز از واپس ماندگی یا شکاف فرهنگی است. خودروها و وسایل حمل و نقل عمومی در قالب اشکال مادی و فیزیکی فرهنگ موتریزه‌ی جابه جایی به کشور راه یافته اند، اما اغلب فرهنگ معنایی استفاده از آن‌ها وجود ندارد و نرخ بسیار بالای تصادف‌ها و مرگ و میر، تحمیل هزینه‌های ناشی از حوادث رانندگی به جامعه، از دست رفتن میلیون‌ها ساعت از وقت کاری در راه بندان‌ها، آلودگی هوا و ... از پیامدهای آن است.
واپس ماندگی فرهنگی به شکل معکوس، یعنی ورود اشکال معنایی بدون ورود اشکال مادی، نیز ممکن و به همان اندازه آسیب زاست. اگر باور و عقیده‌ای در جامعه‌ای رواج یابد، اما آن جامعه به هر دلیل امکان تحقق بخشیدن مادی یا فضایی به آن را نداشته باشد، بی شک مشکلات زیادی پدید می‌آید. مثلاً در کشور ما، مفهوم «فردگرایی» و آزادی «سوژه»، که هم زمان با انقلاب‌های اروپایی زاده شد و بیش از دویست سال طول کشید تا موقعیت‌های مادی لازم برای تحققش فراهم شود، سال‌هاست از طریق کتاب‌ها، تبادلات ذهنی و شبکه‌های ارتباطی وارد فرهنگ ما شده، اما از آن جا که امکان مادی تحقق آن، از جمله فضاهای تفکیک شده‌ای که فردیت در آن‌ها شکل بگیرد یا روابط و رفتارهای اجتماعی که حدود فردیت را رعایت و ترسیم می‌کند، وجود ندارد، عملاً با بحرانی روبه رو شده ایم که فردگرایی را به ذهنیتی ضد شهروندی تبدیل کرده، چنان که بیش تر از آن نوعی رفتار «ضد اجتماعی» یا «غیراجتماعی» برداشت می‌شود و افراد بر این اساس عمل می‌کنند، تا چیزی نزدیک به مفهوم عمیق «فرد» و مابه ازاهای رفتاری آن در سطح اجتماعی.

بحران هویتی و آسیب‌های آن

از اشکال دیگر و بسیار حاد آسب‌های فرهنگی بحران هویتی است. ابتدا باید بگوییم که هویت فرهنگی مجموعه‌ای از مشخصات فرهنگی است که یک فرد یا یک گروه اجتماعی به واسطه‌ی آن‌ها از دیگران متمایز می‌شود. هویت فرهنگی عموماً پدیده‌ای مثبت است، یعنی حامل آن، در مقایسه با دیگران برای هویت خود برتری نسبی و ارزش قائل است. اما این امکان هم وجود دارد که هویت فرهنگی به نوعی آسیب تبدیل شود.
بحران هویتی، هویت منفی، نژادگرایی، خودمحوربینی فرهنگی، بیگانه گرایی، فرهنگ مهاجر و جماعت گرایی از جمله‌ی این آسیب‌هاست که در زیر به هریک از آن‌ها مختصراً اشاره می‌کنیم.

هویت منفی.

به مجموعه‌ای از مشخصات فرهنگی اطلاق می‌شود که حامل آن و یا دیگران «منفی»، «ناشایست»، «غیراجتماعی» یا «ضد اجتماعی» و برخلاف هنجارها، ارزش‌ها و عرف اجتماعی ارزیابی اش می‌کنند. هویت منفی عمدتاً از طرف یک گروه بیرونی به حاملان آن منتسب می‌شود و از نوعی پیش داوری و تبعیض و خودبینی خبر می‌دهد که در بسیاری از موارد پایه و اساس چندانی ندارد، مانند نگاه مردم متعلق به فرهنگ غالب در یک کشور مثلاً به یک اقلیت قومی در همان کشور (افغان‌ها). این ارزیابی می‌تواند صرفاً بر اساس تجربه‌ای مستقیم یا غیرمستقیم محدود به چند مورد و یا شایعات شکل بگیرد، ولی به سرعت در فرد درونی می‌شود و او را به عامل انتقال آن تبدیل می‌کند.
ممکن است هویت منفی در درون یک گروه فرهنگی نیز رشد کند و پذیرفته شود. برای نمونه در موقعیت‌های حادی همچون گتوها و محله‌های حاشیه نشین و زاغه نشین ممکن است مردم خود نیز خویشتن را حقیر بشمارند. همین وضعیت می‌تواند در محیط‌هایی چون زندان‌ها، اردوگاه‌های کار اجباری، مستعمرات، یا در هر وضعیت دیگری که یک جماعت تحت فشار محرومیت، زور و خشونت باشد، بروز کند.
در سیستم‌های مدیریتی اغلب تلاش می‌شود از شکل گیری هویت‌های منفی درون گروهی و برون گروهی جلوگیری شود، زیرا این خطر وجود دارد که این پدیده که در ابتدا چیزی جز نوعی پیش داوری درباره‌ی دیگری یا پذیرش تحقیر خویش بیش نیست، رشد کرده و به اشکال بسیار حادتر آسیب فرهنگی منجر شود.

نژادگرایی یا نژادپرستی.

شاید بتوان گفت حادترین آسیب اجتماعی- فرهنگی، نژادپرستی است. نژاد مفهومی قدیمی است که تا نیمه‌ی قرن بیستم هنوز مورد پذیرش بود. بدین معنا که انسان‌ها را می‌توان بر اساس برخی از مشخصات فیزیکی آن‌ها (عمدتاً رنگ پوست، شکل جمجمه و استخوان بندی، رنگ و شکل مو و ...) به چند گروه بزرگ تقسیم کرد (نژاد سیاه، سفید، زرد، سرخ). مفهوم نژاد این معنا را هم در خود داشته است که میان این تقسیم بندی و مشخصات روانی و رفتاری و قابلیت‌های ذهنی افراد رابطه‌ی معناداری وجود دارد. این مطالعات جدید زیست شناسی و ژنتیک نشان دادند که مفهوم «نژاد» در یک معنای بیولوژیک، صرفاً شامل لایه‌ای بسیار سطحی از شباهت‌های فیزیکی می‌شود که گویایی دیگری ندارند. سایر شباهت‌ها، از جمله شباهت‌های فرهنگی میان افراد یک نژاد، ناشی از نزدیکی فیزیکی میان افراد آن نژاد و تأثیرات محیط شناختی بوده که طبعاً «اخلاق» و «روان شناسی» نسبتاً یکسان یا مشابهی شکل داده است.
جنگ جهانی دوم نشان داد که نژادپرستی تا چه حد خطرناک است، زیرا میلیون‌ها نفر به دلیل تمایلات نژادپرستانه‌ی هیتلر از میان رفتند. نژادپرستی در واقع به معنی باور به وجود سلسله مراتب میان نژادها و تقسیم بندی‌های کوچک تر آن‌ها، و همچنین اعتقاد به آن است که این سلسله مراتب می‌تواند رفتار هژمنونیک و حتی خشونت بار نژادهای «برتر» را در مقابل نژادهای «پست تر» مشروعیت ببخشد.
تفکر نژادپرستی در پی ممنوعیت برده داری در قرن نوزدهم، شکست آلمان هیتلری در جنگ جهانی دوم، لغو قوانین تبعیض نژادی در امریکا و سقوط رژیم تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی (آپارتاید)، بسیار تضعیف شد. با این همه، در یکی دو دهه‌ی اخیر شاهد دو پیامد فرهنگی بوده ایم: از یک سو ظهور و رشد جنبش‌های جدید نژادپرستی در کشورهایی چون آلمان، فرانسه، بریتانیا و برخی کشورهای دیگر اروپای غربی که بحران اقتصادی و وجود پناهندگان و مهاجران متفاوت از لحاظ مذهبی و فرهنگی در آن‌ها، بهانه‌ای به دست احزاب راست افراطی داده تا گناه مشکلات اجتماعی موجود را بر گردن آن‌ها بیندازند. از سوی دیگر، ظاهرشدن نوعی نژادگرایی «مثبت»، یعنی پذیرش نژاد، به عنوان مفهومی فرهنگی و نه بیولوژیک، از جانب افراد متعلق به آن نژاد و یا دیگران. این تفکر را می‌توان بیش از همه در جنبش موسوم به «فرهنگ سیاه» یا «سیاه بودگی» پی گرفت که از دهه‌ی 1960 آغاز شد و در آن سیاهان امریکا و سیاهان تحصیلکرده‌ی مستعمرات سابق فرانسه، نژاد سیاه خود را کاملاً پذیرفتند و آن را عاملی برای ایجاد یک فرهنگ با ویژگی‌های خاص اعلام کردند. گاه حرکات مشابهی در میان سرخپوستان امریکای شمالی نیز مشاهده شده است.

خودمحوربینی فرهنگی.

از سایر اشکال آسیب‌های اجتماعی است که محورش ارزیابی فرهنگ‌های دیگر با معیارهای فرهنگ خودی و اولویت و برتری «طبیعی» آن نسبت به سایر فرهنگ‌هاست. این که افراد یک فرهنگ تصور کنند غذاهای آن‌ها، مسکن، موسیقی و طبیعتی که در آن زندگی می‌کنند، یا آداب و رسوم و در یک کلام رفتارهای آن‌ها، «مناسب ترین» یا «بهترین»‌ها هستند، این یعنی خودمحوربینی فرهنگی.
تمامی فرهنگ‌های انسانی- تا حد مشخصی- در خودمحوربینی فرهنگی مشترک اند و از این لحاظ می‌توان گفت که خودمحوربینی تا اندازه‌ای بر انگیزش و تداوم هویت فرهنگی مؤثر است. اما همین عامل ضروری و انسجام دهنده این قابلیت را دارد که به امری منفی تبدیل شود، زیرا اولاً فرهنگ‌ها را به سوی موضع گیری در مقابل سایر فرهنگ‌ها، فرو رفتن در پیله‌ی خود و در نتیجه ضعف و انحطاط هدایت می‌کند و ثانیاً آن را نسبت به فرهنگ‌های دیگر در موقعیت تهاجمی قرار می‌دهد و با تحریک دشمنی فرهنگ‌های دیگر موجودیتش را به خطر می‌اندازد.
خودمحوربینی فرهنگی از خصوصیات اصلی روند جهانی شدن و گسترش فرهنگ اروپا به سراسر جهان بود و این را می‌توان به خوبی در اسناد مربوط به استعمار مشاهده کرد.
فرایند استعماری فرایندی به شدت خودمحور و خشونت آمیز و همواره تهدیدی بود برای دیدگاه علمی به خصوص در انسان شناسی زیرا به پژوهشگر اجازه نمی‌داد فرهنگ دیگری را درست درک کند و او را به قضاوت و داوری آن فرهنگ وامی داشت، قضاوتی که فاقد ارزش علمی است.
برخلاف روش شناسی کلاسیک علوم اجتماعی که صرفاً به توصیه‌ی پژوهشگران به کنار گذاشتن خودمحوربینی بسنده می‌شد، در انسان شناسی جدید بر مفهوم «بازتابندگی» (2) تأکید می‌شود. بازتابندگی به این معناست که بین پژوهشگر و موضوع پژوهش لزوماً رابطه‌ای بازتابنده به وجود می‌آید و این دو بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند. بنابراین پژوهشگر موظف است که خود را با توجه به فرهنگی که از آن برخاسته تحلیل کند و بر اساس این تحلیل، روایت مردم نگارانه اش را از فرهنگ دیگری ثبت کند.

بیگانه گرایی

بیگانه گرایی (3) را می‌توان علاقه مندی و توجه به پدیده یا پدیده‌های فرهنگی غیرخودی، به دلیل «تفاوت» و «غرابت» آن‌ها با فرهنگ خودی، تعریف کرد. بیگانه گرایی همواره با نوعی خودمحوربینی فرهنگی همراه است، زیرا به رغم آن که ممکن است «علاقه مندی» به فرهنگ بیگانه کاملاً صمیمانه و از سر احترام باشد، اگر این علاقه مندی از نوع «بیگانه گرا» باشد، بی شک واجد رویکردی تحقیرآمیز است که ممکن است در شرایط خاص از ظاهری مثبت به شکلی کاملاً منفی و حتی مخرب دربیاید.
این واژه را بیش تر در حوزه‌ی هنر، طی دوره‌ی خاصی از تاریخ اروپا یعنی قرون 17 تا 19 میلادی به کار برده اند. در این دوره اروپا به دلایل مختلف که مهم ترین آن‌ها رشد و توسعه‌ی استعمار بود، با فرهنگ‌های «بیگانه» وارد تماس شد. به تعبیر ادوارد سعید مفهوم «شرق» در همین دوره ابداع شد، مفهومی که رویکرد خودمحور اروپا را کاملاً نشان می‌دهد. اروپاییان فرهنگ خود را با تمام ابعادی مادی و مفهومی اش اصل فرض می‌کردند و فرهنگ‌های دیگر را با آن مقایسه و ارزیابی می‌کردند. در این حالت هر پدیده‌ی فرهنگی که «دورتر» به نظر می‌آمد، «عجیب تر» و در عین حال «جذاب تر» بود. بیگانه گرایی اروپاییان آن روزگار در همه‌ی حوزه‌های فرهنگ شیوعی چشمگیر داشت، از پوشش شرقی‌ها و مردمان مستعمرات و غذاهای آن‌ها گرفته تا آداب معاشرت، زبان، شیوه‌های معیشتی و حتی قیافه‌ی آن‌ها. در اروپای قرن هجدهم و نوزدهم میلادی، نمایشگاه‌هایی به نام «باغ وحش انسانی» (4) برگزار می‌شد که در آن‌ها اهالی مستعمرات و بردگان را در کنار حیوانات به نمایش می‌گذاشتند و مردم برای سرگرمی و ارضای حس کنجکاوی خود به تماشایشان می‌رفتند.
شکل گیری موزه‌ها را نیز باید ناشی از همین رویکرد «بیگانه گرا» دانست. وقتی اروپاییان وسایل زندگی روزمره، لباس‌ها، لوازم آرایش و حتی تابوت اجساد مومیایی شده را در موزه‌های خود به نمایش می‌گذاشتند، این پدیده‌های فرهنگی را در موقعیتی که در علوم اجتماعی به آن «شیئی شدن» می‌گویند، قرار می‌دادند و از وضعیت پدیده‌های فرهنگی در معنای پدیده‌های زنده‌ی حیات انسانی خارج می‌کردند. به همین دلیل مفهوم موزه به منزله‌ی مکانی برای «حفاظت و نگهداری از میراث فرهنگی» تاکنون بارها و بارها از سوی انسان شناسان به نقد کشیده شده، زیرا در واقع موزه «بیگانه گرا» است.
اگر فرهنگ در موقعیت مرکزی و خودمحوری قرار نگیرد و به خصوص رابطه اش با فرهنگ‌های دیگر هژمونیک و بر اساس سلطه نباشد، اصولاً بیگانه گرایی چندان معنایی نخواهد داشت.
در این میان باید به دو نکته توجه کنیم. نخست آن که تمایل فرهنگ‌های گوناگون به یکدیگر و علاقه‌ی حاملان آن‌ها را به برقراری رابطه لزوماً نمی‌توان رویکردی بیگانه گرا دانست. یک رویکرد بیگانه گرا را می‌توان با مدیریت صحیح فرهنگی به سوی رابطه‌ای سالم و متقابل میان دو فرهنگ هدایت کرد. در این صورت موزه و استناد به عناصر یک فرهنگ در فرهنگی دیگر معنایی کاملاً متفاوت می‌یابد.
نکته‌ی دوم این که بیگانه گرایی در جزء یا کل می‌تواند تصنعی و از سر سودجویی باشد که ممکن است به گرایش‌های منفی و مخرب تبدیل شود. برای مثال در سال‌های اخیر هر بار در نقطه‌ای از جهان بحرانی سیاسی مانند جنگ یا انقلاب و یا بلایا و مصیبت‌هایی نظیر قحطی و بیماری‌های همه گیر بروز کرده، یک بازار رسانه‌ای پرسود نیز در کنار آن شکل گرفته. شبکه‌های تلویزیونی و ماهواره ای، سایت‌های اینترنتی، مطبوعات، کتاب‌ها و سایر رسانه‌ها «کالا»یی تولید می‌کنند که به ظاهر کارکرد اطلاع رسانی دارند، اما در باطن واجد رویکردی کاملاً بیگانه گرا هستند و سود زیادی نصیب صاحبانشان می‌کنند. بیگانه گرایی همچون یک ابزار در چندین حالت می‌تواند پدیده‌هایی فرهنگی و کاملاً تصنعی خلق کند. آن چه در ایران به سینمای جشنواره‌ای معروف شده بود و در سال‌های 1980 تا 2000 در اوج بود، گویای چنین حرکتی است: ارائه‌ی تصویری نادرست یا نیمه واقعی، ولی شدیداً «عجیب» و بنابراین «جذاب» از جامعه‌ای که اگر در موقعیت متعارف به آن نگریسته شود شاید هیچ تفاوت «جالب و خیره کننده ای» نه با سایر جوامع در حال توسعه و نه با جوامع توسعه یافته نداشته باشد.
علاوه بر این‌ها، بیگانه گرایی به دلیل ویژگی خودمحوربینی و سودجویی اش، ممکن است به گرایشی منفی تبدیل شود، چنان که فرهنگ غریبه را زیر فشار خود در هم بشکند و ویران کند. یکی از اشکال رایج این تخریب کالایی شدن «ویژگی»‌های فرهنگی به ظاهری کاملاً «بومی» است، یعنی خود مردمی که هدف چنین هجومی قرار گرفته اند به تدریج خود را بیگانه می‌پندارند و شروع به تخریب فرهنگ خویش می‌کنند. در این مورد، موزه گرایی مثال بارزی است: وقتی اشیاء و شیوه‌های متعارف زندگی جامعه‌ای را به موزه‌ها منتقل می‌کنیم، آن‌ها را از مدار زندگی مردم آن خارج و در نتیجه به نابودی محکومشان می‌کنیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. Twitter.
2. reflexivity.
3. exotism.
4. zoo humain.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1391)، مبانی انسان شناسی، تهران: نشر نی، چاپ اول